هاتف سیستان و بلوچستان، نمنم باران که شروع شد، با رحمان و ابرام به طرف کوه راه افتادیم. تابستان رفته بودیم و اسمهایمان را روی خاکهای دامنه کوه، حفر کرده بودیم. به امید روزی که باران ببارد و اسمهایمان پر بشود از آب باران. و حالا داشتیم میرفتیم که شاهکارمان را ببینیم. بوی خاک توی هوا پخش شده بود و باد ملایمی داشت ابرها را بازی میداد. رحمان گفت: بیاین شتری بدویم. بعد سرش را بالا گرفت، شانههایش را عقب داد و شروع کرد به دویدن.
پاهامان از خوشحالی روی زمین بند نبود. هر سه تایمان کلاس چهارم بودیم و درس باز باران را با هم میخواندیم و از سر جویها میپریدیم. به جالیز خیار که رسیدیم، از برزیگران خبری نبود. باد ساقه و برگهای نازک خیار را قلقلک میداد و پشترو میکرد. وسط گل برگهای کوچک نارنجی خیارها با آب باران پر شده بود. از کومهی وسط جالیز سه تا پلاستیک بزرگ برداشتیم و روی سرمان کشیدیم. صدای دانههای باران که به پلاستیک میخورد، شادیمان را چند برابر میکرد.
از خور مغیری که گذشتیم، گرومپ، گرومپ، آسمان شروع شد و باران شدت گرفت. رحمان که تابستان ساربانی شترهای مد عبداله را کرده بود، گفت: بی صحاب مثل دم لوک میبارد.
بارش سیل آسا جوهای کوچک و بزرگ راه انداخته و سرپاییهای لاستیکیمان را پر از آب کرده بود. ابرام گفت: بچهها برگردیم. الانه است که رودخونه برسه و راه برگشت نداشته باشیم.
رحمان گفت: به همین زودی ترسیدی؟ بدبخت تا رودخونه برسه سه ساعت طول میکشه. باید یه تابستون ساربانی بکنی تا ای چیزارو یاد بگیری.
من گفتم: تا پای کوه دیگه چیزی نمونده، حیف نیست برگردیم؟
ابرام که دستها را زیر بغلش زده بود و آب از بینیاش سرازیر شده بود، آهسته گفت: من که چیزی نگفتم، آره بریم.
هنوز حرف ابرام تمام نشده بود که صدای «گررررومپ» رعد از جا تکانمان داد.
ابرام بلند گفت: یا ابوالفضل. . .
حالا باد، شدید شده بود و دانههای باران را از روبرو توی صورتمان میکوبید.
رحمان گفت: باید پشت به باد بریم، اونوقت باد تو سینهمون نیست.
ابرام گفت: اینم از شترهای مد عبداله یاد گرفتی؟
رحمان گفت: نه په، از خرهای بابای تو یاد گرفتم، بدبخت ترسو. فقط یه ساربون بلده تو گرومپ، گرومپ بارون چکار کنه.
به دامنه کوه که رسیدیم، ابرها سبک شدند و باران از نفس افتاد. چاله سنگها پر از آب شده بودند و صدای «کواک، کواک» کبکها به گوش میرسید. جایی که تابستان اسم هایمان را کنده بودیم، جویبار درست شده بود و آب باران، ایرج و ابراهیم و رحمان را یکی کرده بود. رحمان روی دو زانو نشست، دستهایش را روی زمین خیس گذاشت، سرش را پایین آورد و از جویبار کوچک آب خورد. بعد سرش را بالا اورد، نگاهی به اطراف انداخت و در حالیکه هوا را بو میکشید و کف از دهانش میریخت،
آهسته گفت: بچه باید زود برگردیم، آب بارون لوکها رو مست میکنه . . .
آب باران لوکها را مست میکند
از خور مغیری که گذشتیم، گرومپ، گرومپ، آسمان شروع شد و باران شدت گرفت. رحمان که تابستان ساربانی شترهای مد عبداله را کرده بود، گفت: بی صحاب مثل دم لوک میبارد.
- ارسال توسط : امید بلوچستانی